شهید سید محسن حسنی

پدرش مدّاحی و نوحه خوانی می کرد. به همان بهانه، دوران انقلاب از ساعت دوازده شب به بعد، در جلسات مخفیانه حضور داشت. بعضی اوقات «محسن» را هم با خودش به این جلسات می برد. در همان زمان، پدرش رساله ی امام (ره) را به زحمت تهیه می کرد و «محسن» آن را توزیع می کرد. شب ها نوار سخنرانی حضرت امام (ره) را در نجف، گوش می دادیم. یک بار موقع گوش دادن سخنرانی امام (ره) گفت: «چه حرف هایی «آیت الله خمینی» درباره ی شاه می زند؟ مردم چرا می گویند مرگ بر شاه؟»
دستپاچه شدم و گفتم: «محسن جان! این حرف ها را جایی نزنی اگر بفهمند ما را اعدام می کنند.»
سال پنجاه و شش بود. سابقه نداشت دیر به منزل بیاید. خیلی نگرانش بودم. آن شب، چندین بار تا سر کوچه رفتم و بی نتیجه برگشتم. با صدای زنگ خانه، هراسان دویدم. «محسن» بود سر و صورتش قرمز و عرق کرده بود. نفسش بالا نمی آمد.
گفتم: «محسن جان! کجا بودی؟ چی شده؟»
با دست اشاره کرد که لحظه ای به او اجازه دهم تا ضربان قلبش پائین بیاید. شربتی درست کردم و جلویش گذاشتم.
- «محسن جان! چرا پریشانی؟»
مقداری از شربت را سر کشید و گفت: «مادر جان! فلکه ی آب بودم. چند نفر از مردها دور هم نشسته بودند و درباره «آقای خمینی» و «شاه» صحبت می کردند. شنیدم که «شاه» چه بدی هایی در حقّ مردم کرده است.
«یکی می گفت، «قم» شلوغ شده. یکی دیگه می گفت، که می تواند با دولت بجنگد؟ با زبان که نمی شود، جلوی اسلحه را گرفت. یکدفعه این حرف ها را که شنیدم، دستم را بلند کردم و هر کدام به سرعت از آنجا دور شدند. داشتم آنها را نگاه می کردم که دیدم مأموری با اسلحه به طرفم می آید. تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. توی خیابان از این کوچه به آن کوچه، وقتی چندین کوچه، پس کوچه را پشت سر گذاشتم، مأموری جلویم ظاهر شد. با چشمانی از حدقه درآمده به من زل زد و گفت: « کجا؟» من که به شدت نفس نفس می زدم، با ضربه ی سیلی مأمور، برقی جلوی چشمم ظاهر شد؛ دیدم به پشت سر نگاه می کند. نگاهش را دنبال کردم؛ همان مأمور اولی بود. تا از راه رسید، پس گردنی محکمی به من زد. بعد هم چند سیلی نثارم کرد و گفت: «این حرف ها را کی به تو یاد داده پدر سوخته؟»
قیافه ی مظلومانه ای به خود گرفتم و گفتم، هیچ کس. آن مردها جمع شده بودند. من هم چون این شعار را از روی دیوار خوانده بودم، همین طوری از دهنم پرید.
مأمور اولی به دومی چشمکی زد و گفت: «خانه ات کجاست؟ باید برویم پدر و مادرت را به ما نشان بدهی.»
می دانستم اگر چیزی بگویم، آقاجان را می گیرند و شکنجه می کنند. دستم را روی صورتم که از درد می سوخت، گذاشتم و گفتم، آقا پدر و مادرم آنقدر «شاه» را دوست دارند که اگر بفهمند همچین حرفی زدم، حسابم را می رسند. به خصوص «آقاجانم» اگر بفهمد، تیکه بزرگم گوشمه.
مادرم هم پیر و مریض است، توی خانه خوابیده. اگر بفهمد دیگر ناهار و شام به من نمی دهد. مأمور دومی به اولی اشاره ای کرد. سرشان را به هم نزدیک کردند در گوشی صبحت کردند. نمی دانستم بخندم یا عصبانی باشم. بعد از مکثی کوتاه، یکی از آنها رو به من کرد و گفت: «این دفعه تو را بخشیدیم. اما اگر باز هم از این غلط ها بکنی وای بر حالت!»
مثل پرنده ای که از قفس آزاد شود، از آنجا تا منزل دویدم. چند بار به پشت سرم برگشتم و نگاه کردم، نمی خواستم آدرسمان را بفهمند.»
حرفش که به اینجا رسید، دستی به سرش کشیدم و گفتم: «فدایت بشوم! حتماً خیلی ترسیدی!»
تا ته شربت را سر کشید و گفت: «نه! برای چه بترسم؟ چه کارم می توانستند بکنند؟ فقط غصه ی شما را می خوردم می ترسیدم «آقاجان» را بگیرند و زندانی کنند!»(1)

هید شیخ علی مزاری

هنگامی که رهبر معظم انقلاب در ایرانشهر در تبعید به سر می بردند، با چند نفر از دوستان دانشجو به محضر ایشان رسیدیم و پرسیدیم که چه چیزی لازم دارید. فرمودید: «آیت الله کفعمی و حاج آقا مزاری تدارکات لازم را می رسانند. دیگر نیازی نیست و از شما ممنون هستیم.»
***
خاطرم هست خبر اتمام تبعید حضرت آیت الله خامنه ای در ایرانشهر به ما رسید و شنیدم که ایشان قبل از عزیمت به تهران به زاهدان می آیند. شهید مزاری با پخش این خبر از عموم مردم جهت استقبال از ایشان دعوت می کردند. پس از تشریف فرمایی مقام معظّم رهبری به زاهدان مراسمی در مسجد جامع برگزار گردید و پیش از سخنرانی مقام معظّم رهبری شهید مزاری طی سخنانی به ایشان خیر مقدم گفتند و از آزادی ایشان ابراز خرسندی نمودند.
***
زمان انقلاب از قم اعلامیه می آوردیم. من یکسری اعلامیه آورده بودم که در میان آنها تصویر حضرت امام نیز بود. حاج آقا امر به توزیع اعلامیه ها و نصب تصاویر نمودند. من نیز اقدام نمودم و یکی از تصاویر را در مغازه ی خیاطی باجناقم نصب کردم. نیمه های شب ساواک آن مغازه ی خیاطی را به آتش کشید. من با ناراحتی به نزد حاج آقا رفتم و جریان را برای ایشان تعریف نمودم. ایشان فرمودند: «ناراحت نباشید در راه حق از این مسائل زیاد پیش می آید. باید مبارزه کرد.»
***
در سال 1356 وقتی از سفر حج برگشته بودند، به بهانه ی برنامه استقبال از حجاج، به همراه تعدد زیادی از حجاج و استقبال کنندگان تظاهراتی به راه انداختند. وقتی جمعیت به خیابان مصطفی خمینی رسید، درحالی که شعارهایی چون: «الله اکبر»، «نصر من الله و فتح قریب» سر می دادند، به محاصره ی سربازان گارد درآمدند. جمعیت وارد منزل شد و شهید سبزکار، تصویری از حضرت امام را داخل اتاق نصب کرد. فرمانده شهربانی که بعداً اعدام شد، نزد مرحوم آیت الله کفعمی رفت و خواستار آرامش و تعطیلی مراسم شد. مرحوم آیت الله کفعمی با وی برخورد تندی کرد و به او گفت: «این مراسم جزو تعظیم شعائر اسلامی است.»
مراسم مدّتی در منزل به طول انجامید و نیروهای شهربانی جرأت برخورد پیدا نکردند.
***
یکی از خاطرات جالب من در زمان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سخنرانی شجاعانه حاج آقا در مسجد امام زمان (ع) زاهدان است. ایشان در این سخنرانی که همزمان با تاسوعا و عاشورا بود، مسائل منجر به تبعید حضرت امام (ره) را مطرح کردند و همین طور می کوشیدند چهره ی منحوس حکومت پهلوی را افشا کنند که مأموران مسلح نظامی و همچنین تعدادی از چماق داران طرفدار رژیم مسجد را به محاصره درآوردند. امّا ایشان همچنان به سخنرانی خویش ادامه دادند. تا اینکه (گارد) به مسجد حمله کرد و با پرتاب گاز اشک آور به داخل مسجد، مردم متفرّق شدند. هنگامی که حاج آقا از مسجد بیرون آمدند، مراسم سخنرانی تبدیل به تظاهرات گردید، که پیشاپیش جمعیت تعدادی از علما و به ویژه حاج آقا مزاری در حرکت بودند و ندای «الله اکبر» راهپیمایان در خیابان طنین انداز شد.
***
در روزهای قبل از پیروزی انقلاب که تعداد زیادی از علما و بزرگان در شهرهای استان تبعید بودند، به همراه حاج آقا و در معیت حضرت آیت الله کفعمی برای احوالپرسی بزرگواران تبعیدی می رفتیم. آن روزها بزرگانی همچون مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای، آیت الله طالقانی، آیت الله خزعلی، آیت الله صلواتی، راشدی یزدی و مروارید در شهرهای مختلف در تبعید به سر می بردند. شهید بزرگوار از افرادی بود که در رسیدگی به امور این عزیزان و رفع حوائج آنان سعی و تلاش فراوان داشت و می کوشید این بزرگواران احساس غربت نکنند.(2)

شهید مرتضی زارع

روز بیست و یکم بهمن ماه، مردم به پادگان ها و مراکز نظامی رژیم شاه حمله کردند. صدای تیراندازی در نقاط مختلف تهران به گوش می رسید. آن روز به همراه مرتضی و عدّه ای از بچه های مبارز محل، قصد داشتیم کلانتری چهارده را تصرّف کنیم. روز قبلش نشسته بودیم و نقشه کشیده بودیم که چگونه به کلانتری حمله کنیم. آن روز هیچ سلاح گرمی نداشتیم. به جز چند نفر از بچه های محل که قمه داشتند و چند نفری نیز چاقو و چوب دستی آورده بودند، بقیه مان دست خالی بودیم. در صفوف فشرده به طرف ساختمان کلانتری هجوم بردیم. مأموران مستقر در مقابلِ کلانتری وقتی ما را دیدند، رگبار بستند. عقب نشستیم و بعد از نیم ساعتی دوباره به طرف ساختمان کلانتری حمله کردیم. باز صدای تیر اندازی و شلیک گاز اشک آور در خیابان پیچید. دو نفر از بچه های محل، بر اثر تیراندازی مأموران شهید شدند. بعد از شهادت آنان، منسجم تر شدیم و با خود عهد بستیم، هر طور شده بایستی کلانتری را به تصرّف درآوریم. در همین موقع چند نفری از جوانان مبارز از محلّه های دیگر به ما پیوستند.
آن ها با خود کوکتل مولوتوف آورده بودند. کوکتل مولوتوف را بین بچّه ها توزیع کردیم و در نقاط مختلف به طرف مأموران پرتاب کردیم. درگیری ساعت ها ادامه داشت. تا در ساعت ده شب آن روز کلانتری را تصرف کردیم. در روز 22 بهمن ماه سال 57 مردم به خیابان ها ریختند و کار رژیم شاه را تمام کردند.
***
روز دوازدهم بهمن ماه سال 57 بازوبندهای انتظامات را بر بازوهایمان بستیم و در محل های تعیین شده مستقر شدیم. قبل از حرکت همه در خانه هایمان غسل شهادت کردیم. من و «مرتضی» و عدّه ای از دوستانمان به طرف محل مأموریت رفتیم. از میدان «منیریه» تا چهارراه «امیر بهادر» به فاصله ی چند متر از هم ایستادیم و به انتظار ماندیم تا امام بیاید. آن روز مردم همه خوشحال بودند. نقل و شیرینی پخش می کردند و برای استقبال از امام به گل فروشی ها می رفتند و گل می خریدند. تا این که هواپیمای امام به زمین نشست. جمعیّت به استقبال امام رفت. امام پس از عبور از خیابان های تهران، به همان مسیری که ایستاده بودیم رسید. مردم با خوشحالی برای امام دست تکان می دادند.
ازدحام جمعیّت آنقدر زیاد بود که به نظر می رسید کنترلشان مشکل باشد. اما با کمک مردم دست ها را زنجیر کردیم تا این که ماشین امام از مسیر تعیین شده عبور کرد و به طرف بهشت زهرا رفت.(3)3)

پی‌نوشت‌ها:

1- جرعه عطش، صص 56 تا 59 - ص 60.
2- فریاد محراب، صص 89- 77.
3- در مسیر هدایت، صص 27.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم